باد می توفد
و سپیده دمان
دورتر می ماند
از برودت این بن بست.
چهارپایانی می روند و
شبانی نمی آید
خشنود نیستم
از ناگهانی سفر اشک
دامن
به دامن
در می غلتم
دور از دست
کوهی که دورتر از
غرور گیاهی اش
ایستاده
به اکنون
پهلوانی است مرده
دیگر
پهلوانی مرده
که بارانها را
آوازیست بیهوده
با دهانش
یخپاره ایست
این سرد سال .
به دریا گذاری
پر نم
می رانم
انگار ...
تنه ی قایقم را
از جنگلهای ماسال
تراشیده اند